هیلداهیلدا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
همدم و هومنهمدم و هومن، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

هیلدا پرنسس کوچولوی ما

مبارک باشه

هفتمین سالگرد عروسیتون مبارک مامان سمیه و بابا مجید ایشالا 70 سالگردتون با هیلدا و بچه های بیشتر در کنار هم خوش و خرم خودم بیام اینجا بهتون تبریک بگم هفت سال پیش همین ساعتا توراه تالار بودیم 14 سالم بود شاید 13 .     ...
31 شهريور 1391

8 ماهگی شکوفه ی هلو

عزیز دلم 8 ماهه که پیشه مایی و هرروز شیرین تر و شیطون تر میشی عزیزم وای همش یاد پارسال میوفتم که به سمیه میگفتم سال دیگه این موقع انقدری هستی این کارو میکنی اون کارو میکنی و اصلا باورم نمیشه چه زود گذشت این اولین ماهگردی بود که مامان زهرا ( مامان بابا مجید ) هم پیشمون بود و خیلی خوب بود و برعکس ماهگردای دیگت که خودمونو میکشتیم نمیخندیدی و اکثرا دیر میشد شما خسته بودی امروز حسابی برامون خندیدی خب برم سره عکسا :     بقیش تو ادامه مطلبه:     عاشقتم شکوفه ی درخت هلوی من ...
29 شهريور 1391

تولد و عروسی به به

این دومین عروسیه که هیلدا جونم رفته البته واسه عید فطره من الان دارم میذارم جمعه 24 شهریور هم رفتیم تولده هلیا و پریا (نوه های عمم ) که اونجا همایون خوشگلم بود و کلی باهاش عکس گرفتی  اولش که رفتیم یه خورده گریه کردی ولی بعدش دیگه خانوم بودی     بقیه عکسا در ادامه مطلب :   اول عروسی :   ههههههههه خیلی عکس بود از عروسی نه؟ این یکی عروسی نیست مهمونی خونه خاله نیلوفره حالا تولد   اونی که دسته هیلداس دوربینه منه ها گوشی مامان سمیه که اب رفته چند هفتس کار نمیکنه امروزم گوشیه من اب رفته هیلدا خوردش . خدا به دوربینم رحم کنه   و باز هم دوربینه منه...
27 شهريور 1391

عکسای مشهد

پیشاپیش 8 ماهگیتو تبریک میگم پرنسس قشنگم   فقط عکسارو میزارم توضیحارو قبلا دادم . فقط اینو بگم اینقدر شیطون شدی مامان سمیه به هیچ کاریش نمیرسه همش میخوای دسستو بگیری به یه جایی بلند شی و هنوز تعادله کافی نداری و ممکنه از پشت بیفتی یعنی امروز من همش پا به پات راه اومدم که نخوری زمین .مامان سمیه به هیچ کاریش نمیرسه امروز منو مامانم از صبح اونجا بودیم که سمیه یه خورده خونرو مرتب کنه   عکسا در ادامه مطلب : عکس خوانوادگی تو حرم اولین باری که رو صندلی غذا نشستی اخه خودت نداری هنوز مامان سمیه تازه میخواد بخره برات     اولین باری که رفتی قهوه خونه     به قول سمیه م...
27 شهريور 1391

مشدی هیلدا

سلام دوست جونای وبلاگیمون هیلدا جونم جونم از چهارشنبه مشهد بوده ودیشب اومده این اولین مسافرت هیلدا جونم به مشهد توی 7 ماه نیمگیشه دومین مسافرت هوایی هیلدا جونمه فعلا هنوز عکساش اماده نیست بعدا میام میزارم   یه خبر مهم : از اونجایی که هیلدا جونم خیلی خیلی ددری تشریف دارن اولین کلمه ای که گفتش دد بود قــــــــــــربـــــــــــــــــــــــونـــــــــــــــــــت برررررم البته امروز هیلدا از صبح یه خورده کم حال بود و همش اب دماخش میومد بعد مامان سمیه نگران بود  چون خداروشکر تا الان هیلدا سرمانخورده بود بردش دکتر که گفته سرماخوردگی نیستش چون خوده سمیه سرماخورده بود و اقای دکتر گفته بود هیچ وقت سرماخوردگی خودت...
20 شهريور 1391

حرف هاي مامان شب زميني شدنت فرشته كوچولوي ما

  هیلدا جون دخترم خواستم این متن و واست یه کم ویرایش کنم بعد فکر کردم که همینجوری بیشتر حل و هوای اون شب و  نشون میده اینکه چقدر ناراحتی‌ و خوشحالی‌ و  دلتنگی‌ و نگرانی رو باهم داشتم و بعد از نوشتن چقدر آروم شدم چون میدونستم چیزهایی که خیلی‌ دوست دارم بدونی یه جائی‌ واست نوشتم   به نام خدا - خدای همه خوبی ها سلام فرشته کوچولوی ما دخترم الان که دارم واست مینویسم شما حسابی‌ داری توی دل مامان  تکون می‌خوری و من پاهای کوچولوتو حس می‌کنم ،خیلی‌ خوشحالم .انگار خودت هم فهمیدی مامان،که قراره فردا بیای پیش من و بابا و ما بخاطر دیدن شما و روی ماهت تمام سختی‌ها و...
12 شهريور 1391

هیلدا و خاله یاسی

هیلدا وخاله یاسی : سلام عشقم همین جوری نشسته بودیو بازی میکردی یهو دیدم چقدر این حالت نشستنت بازی کردنت با هاردم و حتی لباست برام اشناس بعد یادم اومد وقتی عسل جون دختره خاله میترای عزیز اندازه شما  بود تازه مینشست اومده بودن خونه شما (که اون موقع نبودی) دقیقا رو همین مبل با همین حالت نشسته  بود .عسل خیلی دختره ماهیه ماشالا ایشالا هیلدام به خوبی عسل بشه اینم عسل جون (با اجازه خاله میترا - شانس اوردم این عکسو از 3 سال پیش دارمش):     این هیلدای من :     بقیه در ادامه مطلب:       ...
12 شهريور 1391

برای مهربون ترین دختردنیا هیلدای مامان

  برای مهربون ترین دختردنیا هیلدای مامان       در ادامه مطلب:   به نامه آنکه یادش آرام بخش قلب من است سلام دخترگلم این نوشته هارو برای تو مینویسم تا روزی که به امید خدا بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر برای من عزیز هستی‌ و خواهی‌ بود  و اینکه وجودت دنیای من رو زیباتر از همیشه کرد هیلدا جون ،مامان از روزی که حس کردم توی وجود مامان هستی‌ همه لحظه‌های زندگیم رنگ دیگه ای‌‌ گرفت نمی‌خوام مامان دروغگویی باشم قبل از اومدنت خیلی‌ به داشتن بچه اعتقاد نداشتم اما یکی‌ دو ماهی‌ بود که به خدا گفته بودم خدایا هرچی که تو واسم بخوای .نمیخواستم بنده کله شقی باشم از...
5 شهريور 1391
1